آسمان تعطيل است و تابلوهاي رنگارنگ تالارهاي عروسي همه جاي شهر برق مي زند، مغازه هاي لباس عروس، زياد به چشمش مي خورد يا شايدم چشمش به آنها مي خورد...
حلقه هاي عروسي در دست هاي متصل به ميله هاي اتوبوس و مترو همه انگار يک قالب مشخص دارند، همه از جنس طلا و معمولا عريض و طويل، با نگين هاي زيبا...
اينجا"عروسي رفقاي مذهبي- تهران- تالار" :
با رفقا دور ميز مي نشستند، حرف مي زدند، مولودي گوش مي دادند، کف مي زدند و ...
عروس هم با لباس يا شايدم شبه لباس عروسي آنجا قدم مي زد و احوالپرسي مي کرد،خوب بود... قشنگ بود و خداپسندانه... البته با يه کم اينور و اونور...
نه اختلاط، نه آهنگ هاي... نه رقص و ... (بعضي از حضرات بهش مي گن ازدواج اسلامي)
اينجا"عصر پنج شنبه –قطعه 44" :
عروسي و دامادي را ديد که با ماشين عروسشان آمده بودند زيارت شهدا، سلامي دادند و رفتند، شايد وقتشان مجال آموختن پرواز را نداشت، فقط آمده بودند که بگويند کبوتر هستند و بس...
خوب بود... قشنگ بود...دمشان گرم...
بالاخره عروس شد و از تمام رمز و رازهاي عشق،جز همين سه حرف ميان تهي، چيز ديگري سرش نمي شد...
از همه جا توصيه ها مي رسيد:
- بچه حزب اللهي بايد update باشد، بايد يه عروسي بگيري توپ و باکلاس ولي بي گناه! تاهمه بدانند که بچه مذهبي ها اُمُل نيستند.
- طلا بخر، حلقه گران بخر، اينها بعداً سرمايه زندگي ات مي شوند، فقط يادت باشد که حلقه ات نشانه ازدواج است بعدها آن را نفروشيا!! (چه سرمايه ي باحالي)
_ مهمان ها بايد زياد باشند، همه بايد خبر دار شوند، روايت داريم وقتي ازدواج مي کنيد همه را خبر دار کنيد و طعام بدهيد.
- مراسم عروسي بايد شاد باشد، شاد شاد، بايد مولودي شاد!!! بخوانند.
و دهها توصيه ي ديگر...
ولي نمي دانم چرا ميان اين همه «اگر» تو اينقدر «بايدي»
"تالار گرفت، کلي مهمان دعوت کرد، مولودي شاد خواندند، حلقه اي بسيار گران خريد، به همه ثابت کرد که امل نيست..."
به اميد اينکه عالم رباني عشق نامشان را در شرح منظومه ي بيداري بنويسد...
چه زيبا مجلسي بود...
خودش مي گويد:
بچه مايه دارهاي مجلس که عروسي هاي آنچناني گرفته بودند مي گفتند که تا به حال مجلسي به اين قشنگي و شادي نديدند...
و اما اين مجلس زيبا در تالاري بود به وسعت گلزار شهدا
يک عالمه مهمان آمده بود همه زائر، همه عاشق
پذيرايي شدند به صرف يک غذاي ساده با چاشني عشق
آوازي خوانده شد با نواي دلرباي شهدا
لباس عروسي پوشيده شد به قشنگي و عزيزي چادر
مهمان ويژه اي حضور داشت به نام شهيد زين الدين
حلقه اي گرفتند که نقش نگينش شد سرمايه همه زندگيشان
و صاحب مجلس هم که «حضرت معصومه» سلام الله عليها
حالا ديگر متلک هاي امل بودن و افراط و بي کلاس بودن را به جان مي خرد، چون فقط آنها مي دانند که در آن روز چه ها پيش آمد...لذتي را چشيدند و هر روز بيشتر ميچشند که فقط آنهايي که چشيده اند مي فهمند...
خودش مي گويد:
از خانه مان سنگري ساخته ايم که هر روز در آسمانش شهيد مي آورند با عطر سيب و گلاب و حرم...
و ضامن زندگي ما ذکر عقيق حلقه ازدواج من است: «يا فاطمه الزهرا»
بدون اينکه در به در دنيا شود عروس شد... و اکنون دنيا در به در زندگي اوست...
پي نوشت ها:
پي نوشت اول: با نوشتن اينها خواستم بگويم همه چيز آن قدر کوچک نيست که ما فکر مي کنيم، بعضي جاها بعضي چيزها از چارچوب هايي که ما براي زندگيمان ساخته ايم فراتر است، دنياي هر کس با تعريفي که ما از دنيا داريم تفاوت دارد... و اي کاش اينقدر دلير بوديم که گاهي دنياي خودمان را عوض کنيم...
آن وقت شايد ما هم سبکي خاص از زندگي را بياموزيم...
پي نوشت دوم: تازگي ها صحبت در مورد سبک زندگي زياد شده و هر کسي براي آنکه از قافله عقب نماند چيزي مي گويد يا شايدم مي پراند... آدمهاي بي سبکي که سبک تجويز مي کنند... غافل از اينکه مراد مولايمان سيد علي چيز ديگري است...
مي روم دفتر پاکنويسي بخرم، زندگي را بايد از سطر نوشت...
پي نوشت سوم: در مورد سينما و اقتصاد و سياست هم که داد از بي هنري و بي پولي و اقدام هاي چريکي!
پي نوشت چهارم: اگر مثل ما به ادبيات علاقه داريد«رمان ناميرا» را از دست ندهيد.
و اگر به ادبيات جنگ علاقه داريد و البته پولدار هستيد «کتاب آهنگران» را از دست ندهيد.